روزی قمرالملوک (خواننده معروف) سوار بر درشکه بجایی میرفت. درشکه چی از جلوی قهوه خانه ای رد میشود که آهنگی از قمر را پخش میکرد. درشکه چی آهی کشید و گفت: چه میشد خدا بمن هم پولی میداد تا میتوانستم قمر را برای عروسی پسرم دعوت کنم !
قمر گفت: خدا را چه دیدی، شاید قمر در عروسی پسرت هم آواز بخواند. درشکه چی از سر حسرت آهی کشید و گفت: ای خانم، قمر کجا و عروسی پسرم کجا ؟ تا پولدارهایی مثل تیمورتاشها و حاج ملک التجارها هستند، کجا دست ما به دامان قمر میرسد ؟
قمر پس از دلداری درشکه چی، از کم و کیف عروسی و زمان و مکان آن با خبر میشود و میفهمد که عروسی 2 روز دیگر در خانه ای در جنوب تهران است. صبح روز موعود قمر مقدمات یک جشن مجلل از فرش، قالی، میز و صندلی، میوه، شیرینی، برنج، روغن و دیگ را آماده میکند و به چند نفر امر میکند که به خانه محل عروسیِ درشکه چی ببرند.
کارگران پیش چشمان حیرت زده درشکه چی و اهل خانواده، خانه را به نحو زیبا و شایستهای، تزئین و چراغانی میکنند.
هنگام غروب، قمر با ارکستر خود و نیز یک دسته مطرب رو حوضی وارد شد و با ورود او شور و غوغائی در محله بپا شد و مردم برای دیدنش به پشت بامها هجوم بردند و درشکه چی خود را روی دست و پای قمر انداخت، قمر او را بلند کرد و گفت: این هم قمری که آرزویش را داشتی و بدان که من هرگز یک تار موی شماها را با صد تا از آنها که گفتی عوض نمیکنم و بعد از خواندن چند دهن آواز جانانه و هدیه دادن به عروس و داماد، به مطربها سپرد تا آنجا که ممکن است، مجلس عروسی را گرم کنند و خود آنجا را ترک میکند.
+ نوشته شده توسط وحید صمدپور شهرک در و ساعت |
سَلجوقیان...
ما را در سایت سَلجوقیان دنبال می کنید
برچسب : قمرالملوک,وزیری,درشکه, نویسنده : vahidsamadpour بازدید : 189 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 2:52