مشهور است كه لقمان حكيم وقتی برده بود اربابش به او دستور داد که در زمینش برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت.
وقتِ درو، ارباب گفت: چرا جُو کاشتی؟
لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند.
اربابش گفت : مگر این ممکن است؟!
لقمان گفت: تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی و در حالی که از او امید بهشت داری، لذا گفتم شاید آن هم بشود. آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
سَلجوقیان...
ما را در سایت سَلجوقیان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : vahidsamadpour بازدید : 175 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1396 ساعت: 2:47