موش و گربه ((کلیله و دمنه))

ساخت وبلاگ

در زير درختي زيبا، موشي لانه داشت. موش هر روز صبح با طلوع خورشيد بيدار مي شد و در پي جمع آوري غذا بود، تا شب فرا مي رسيد و به لانه مي رفت، مي خورد و استراحت مي کرد. کمي آن طرف تر از درخت و سوراخ موش، گربه اي زندگي مي کرد. گربه اي چاق و پشمالو که مثل موش تنها بود. يک روز صبح که موش طبق معمول براي کار روزانه از لانه بيرون آمد، چيز عجيبي ديد. گربه در دام صيادي گير افتاده بود. حالا ديگر او مي توانست با خيال راحت و بدون ترس و اضطراب از لانه اش بيرون بيايد. چند قدم از لانه اش دور شد و به گربه گرفتار در دام، نگاهي کرد. ناگهان يادش آمد که در لانه اش را نبسته است. برگشت که آن را ببندد، اما چشمش به راسويي افتاد که دورتر از درخت در کمين او نشسته بود. سر جايش ميخ کوب شد و جلوتر نرفت. به بالاي درخت نگاهي انداخت. ديد جغد بزرگي روي شاخه درخت، منتظر فرصتي است تا او را شکار کند. ترسش بيشتر شد. از هر طرف در خطر بود. نه مي توانست به لانه اش برگردد و نه جلوتر برود. نااميدانه گفت:  از همه طرف، خطر مرا تهديد مي کند. بايد عقلم را به کار بيندازم و فکر اساسي بکنم. در اين وضعيت، بهترين و عاقلانه ترين راه اين است که با گربه از در آشتي در آيم. هرچه باشد او در دام است و خطرش براي من کمتر است. از طرفي تنها کسي که مي تواند به او کمک کند، من هستم. شايد نياز ما به يکديگر، موجب نجات مان شود. موش در فرصتي مناسب به سمت گربه دويد و نزديک او ايستاد. نفسي تازه کرد و گفت: سلام همسايه عزيز! چه اتفاقي افتاده؟ گربه از پشت تور نگاهي به او کرد و گفت: مي بيني که در بند و بدبختي گرفتارم ، همانطور که تو دوست داشتي و آرزو مي کردي. موش گفت: شرط انصاف نيست که اين گونه قضاوت کني. من هم از ديدن تو در اين دام ناراحتم و دلم مي خواهد کاري برايت انجام دهم. درست است که کينه و دشمني بين ما غريزي است، اما امروز هر دو در دام بلا اسيريم. تو در دام گرفتار هستي و من در خطر شکار، راسو و جغد هر دو مي خواهند مرا بخورند، اما تا زماني که نزد تو باشم، آنها جرأت دست درازي به مرا ندارند. اگر قول بدهي که مرا از خطر اين دو دشمن برهاني، من هم قول مي دهم که قبل از آمدن صياد، تو را از دام نجات بدهم. اين را بدان که در مرام من بي وفايي جايي ندارد و تو هم بايد عهد ببندي. اعتماد، ريسمان محکمي است که هر دو مي توانيم براي رهايي از دام به آن تکيه کنيم. گربه قبل از جواب دادن به فکر فرو رفت. در حرفهاي موش، راستي و صداقت مي ديد. هر دو در دام بودند، چاره اي نداشت و بايد اعتماد مي کرد. هرچه بود، از ماندن در دام، بهتر بود و هر لحظه ممکن بود صياد از راه برسد. آنوقت هيچ راهي براي فرار نداشت. به موش گفت: از حرفهاي تو بوي درستي و راستي مي آيد. حرفت را قبول مي کنم. شايد خواست خدا بود که هر دو گرفتار شويم تا اين، وسيله اي براي دوستي شود و ما براي هميشه کينه و دشمني را کنار بگذاريم . من به تو اطمينان مي دهم که به تو خيانت نکنم . همانطور که من به حرفهايت اعتماد کردم ، از تو مي خواهم به من و گفته هايم ايمان داشته باشي . من از امروز تو را دوست خود مي دانم. موش با خوشحالي گفت: حالا که پيمان دوستي بستيم، از تو يک خواهش دارم . گربه گفت: چه خواهشي داري ؟ بگو . موش گفت: بايد وقتي که من به تو نزديک مي شوم، طوري رفتار کني که راسو و جغد متوجه بشوند که بين من و تو دوستي عميقي است و از خوردن من نااميد شوند و بروند. آنوقت من هم به فکر نجات تو خواهم بود. گربه حرفهاي موش را پذيرفت و موش را صدا زد تا به سويش برود . وقتي موش به گربه نزديک شد، گربه با پنجه هايش که به سختي از تور بيرون مي آمد ، سر او را نوازش کرد . اين اولين بار بود که دست گربه به موش مي خورد . موش ترسيده بود، اما اين کار گربه، به راسو و جغد نشان داد که نمي توانند به موش آسيبي برسانند .

وقتي جغد و راسو نا اميدانه از آنجا رفتند، موش هم آهسته آهسته شروع به جويدن تور کرد. گربه او را نگاه مي کرد و از اينکه موش اينقدر آرام آرام کار مي کرد، عصباني بود. به خودش گفت: شايد پشيمان شده و دلش نمي خواهد مرا از بند نجات دهد. گربه همانطور که حرص مي خورد، به موش گفت: تو را در اين کار خيلي جدي نمي بينم، شايد حالا که نجات پيدا کرده اي ، گرفتاري مرا هيچ مي گيري. مي خواهي صياد بيايد و خودت هم فرار کني. اما بدان که اين کار از وفا به دور است . اگر به قول و پيماني که بسته اي پايبند هستي تا صياد نيامده بندهاي مرا پاره کن. موش که همچنان آرام آرام بندها را پاره مي کرد، گفت: من بي وفا نيستم و به عهدم پايبندم ، اما عاقل کسي است که خير و صلاح خودش را هم در نظر بگيرد و راه گريز و فراري را باز بگذارد . من هم اين کار را مي کنم. بي وفا نيستم، اما شرط عقل را نگه مي دارم و راه فراري را هم براي خود باز مي گذارم. گربه گفت: چگونه ؟  موش گفت: از اينکه يکباره تمام بندهاي تو را نمي برم، مرا معذور دار. درست است که از شر آن دو دشمن آسوده شده ام، اما اين کار هم ديوانگي است. تمام حلقه ها را مي برم و فقط يک حلقه را باقي مي گذارم که آن هم براي حفظ جان خودم است . آن حلقه را زماني مي برم که مطمئن باشم ، حفظ جان و فرار از خطر ، برايت با ارزشتر از گرفتن من باشد و نتواني به من آزاري برساني . موش دوباره ساکت شد و کارش را ادامه داد . يکي دو ساعت گذشت. موش تقريبا ً بريدن بندها را تمام کرده بود و يک بند باقي مانده بود. صداي پايي شنيد. گربه به وحشت افتاد و نيم خيز شد. موش اطراف را نگريست و مرد صياد را ديد که قدم زنان به سراغ صيد مي آيد. در آن وقت به طرف بند آخر رفت و آن را جويد . صياد تا موش و گربه را ديد، قدمهايش را تندتر کرد ، اما قبل از آنکه برسد ، بند پاره شد . گربه که احساس خطر مي کرد ، بدون توجه به موش ، فرار کرد و بالاي درخت رفت. موش هم درون سوراخش خزيد. مرد صياد تور پاره پاره را برداشت و به خانه برگشت. آن روز گذشت و صبح شد. همه جا ساکت و آرام بود . موش از لانه بيرون آمد و با احتياط به اطرافش نگاه کرد. صبح قشنگي بود. ناگهان صدايي شنيد که میگفت: سلام . صداي گربه بود که از فاصله اي دور به او سلام مي کرد. هر دو ايستادند. گربه گفت: موش عزيز، دوست ديروز من، چرا جلوتر نمي آيي؟ من براي لطف ديروز از تو سپاسگزارم. چرا جلوتر نمي آيي تا راحت تر با هم صحبت کنيم؟ مگر ديروز پيمان دوستي با هم نبستيم که کينه و دشمني را کنار بگذاريم و در کنار هم زندگي کنيم. چرا مي ترسي؟ من ديگر با تو کاري ندارم و به عهد خود پايبندم. کار ديروز تو بسيار ارزشمند بود و من نمي توانم آن را فراموش کنم. سوگند خورده ام که ديگر با تو کاري نداشته باشم. به من اعتماد کن. موش از دور گفت: حرفهاي ديروز تو را گوش کردم و مطمئن هستم که دروغ نمي گفتي. در آن شرايط تو با صداقت حرف مي زدي، اما حقيقت آن است که دوست را براي آن دوست مي نامند که مي توانند به او اميد بندند و وحشتي هم از او نداشته باشند. به دشمن هم از آن جهت دشمن مي گويند که از او رنج و بدي مي بينند. آن کسي که دشمني او، اصيل و واقعي باشد، به ناچار به اصل خود باز مي گردد. روشن است که براي من هيچ حيواني دشمن تر از تو نيست. اگر امروز از تو فرار مي کنم ، طبيعي است. عاقل اگر مجبور باشد، با دشمن مي سازد، چون چاره اي غير از آن ندارد، ولي وقتي نيازش برطرف شد، از او کناره مي گيرد، چرا که او همچنان دشمن است. موش حرفهايش را زد و به لانه اش بازگشت و گربه ماند و هزاران حرف و سؤال و فکر و خيال...

سَلجوقیان...
ما را در سایت سَلجوقیان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vahidsamadpour بازدید : 197 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1396 ساعت: 3:09