سفر، کور و بینا

ساخت وبلاگ

در روزگاری دور، دو نفر، یکی کور و دیگری بینا، سفری آغاز کردند و در بیابانی به منزلی نزول کردند، چون وقت شب گیر در رسید و خواستند سوار شوند، نابینا تازیانه خویش را گم شده دید و در طلب آن بر آمد. از قضا ماری از سرما افسرده در آن جا افتاده بود. نابینا آن را تازیانه تصوّر نموده، برداشت و چون دست بر آن مالید، از تازیانه خود نرم تر و نیکوتر دید، بدان شاد گشته و تازیانه گم شده را فراموش کرده، سوار گردید و به راه افتاد تا آن که از کنار افق، پرتو لمعاتِ طلوع تجلّی نمود و روز روشن گردید. مرد بینا نگاه کرد، ماری در دست نابینا دید، فریاد بر کشید که ای رفیق! آن را که تصوّر تازیانه کرده ای، ماری است زهرناک، پیش از آن که زخمی برتو زند، از دست بیفکن. نابینا خیال کرد که همراهش در آن تازیانه طمع آورده، گفت: ای یار عزیز! من تازیانه خود گم کردم و حضرت آفریدگار از آن بهتر تازیانه به من ارزانی داشته، تو را نیز هرگاه طالع مدد کند، تازیانه نیکوخواهی یافت و من از آن خواهان نیستم که به افسون و افسانه، تازیانه خویش از دست بدهم و تو برداری.

مرد بینا بخندید و گفت: ای برادر! حقّ همراهی اقتضای آن می کند که تو را از این مخاطره آگاه گردانم، سخن ناصح بشنو و ماری که در دست داری، زود آن را بیفکن. نابینا روی دَرهم کشید و دیگر متوجّه سخنان او نگردید. آن مرد بینا چندان که مبالغه از حدّ بگذرانید و سخنان خود را به سوگند موکّد گردانید، نابینا گفت: سخت قصدِ تازیانه من کرده ای و این گونه تأکید می نمایی به طمع آن که چون من آن را بیفکم تو مالک شوی، بیهوده به خاطر میار و سودای فاسد بگذار که من تازیانه ای که از عالم غیب به دستم آمده، هرگز رها نکنم و فریب گفتار تو را نخورم.

دیگر هرچه شخص بینا از دلایل و علامات و آثارِ مار به نابینا فرمود، بروی هیچ فایده نداد.

چون هوا گرم شد و افسردگی از نهاد مار بیرون رفت بر خود پیچید و در اثنای حرکت زخمی بر دست نابینا زد و در ساعت از روی مَرکب در غلتید و روانه به سوی سفر آخرت گردید و این صدمت به سبب نشنیدنِ نصیحت به وی رسید...

کسی را که عقلست و هوش

به گفتار دانا نهد چشم و گوش

نصیحت کسی سودمند آیدش

که از جان و از دل پسند آیدش

سَلجوقیان...
ما را در سایت سَلجوقیان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vahidsamadpour بازدید : 183 تاريخ : يکشنبه 28 آبان 1396 ساعت: 13:21